کجا بودی وقتی که سوختم و شکستم
ایامی که از پنجره ام می دیدم که روز ها از پی هم می گذشتند
کجا بودی وقتی که روزهام آزرده و بی یاور از پی هم می گذشتند
آخر آنچه می گویی و انچه می کنی به دلم منشیند
هنگامی که به سخنان کس دیگری دل بسته بودی
و حرفهای او را به جان باور می کردی
من راست به خورشید درخشان خیره شده بودم
غرق در اندیشه و غرق در زمان
هنگامی که تخم زندگی و تخم تغییر کاشته می شد
بیرون باران آهسته می بارید و تیره
و من به این گذشت خطرناک اما مقاومت ناپذیر می اندیشم
از میانه سکوتمان تاختی بهشتی کردم
می دانستم که برای کشتن گذشته و بازگشت به زندگی
لحظه اش فرا رسیده
می دانستم که انتظار آغاز شده
و راست رفتم ... به سوی خورشیده مهربان
راجر واترز(پینک فلوید)