شاید شروعی دوباره بود....اما...!!!

با سلام..

 

گاهی می بینی تو زندگیت راهت اشتباهه...

گاهی می دونی رفته باز نمی گرده...

گاهی می دونی فکر کردن بهش شاید فقط وقت تلف کردنه...

گاهی دیگه اینقدر خسته ای که دیگران هم خسته می کنی...

گاهی می بینی که چه راحت فراموش شدی...اما فراموش نمیشه...

گاهی کم میاری....واقعا کم میاری...

گاهی مثله دیوار می شی....سکوت...

دوست داری محکم و استوار باشی...

دوست داری غم هایت ماله خودت باشه...

دوست داری یکی بیاد....

نمی دونم منم دیگه شاید کم آوردم....

خسته از انتظار شدم...

تصمیم گرفتم رویه را با یکی دیگه شروع کنم....

خوب سره یه امتحانه میان ترم دیدمش...

دختره خوش بر و رویی بود...در جمع دوستان بودم..

نگاهی کرد...شاید منم بدم نیومد...شاید نگاهی که منم اذت بردم...

چند باری آمد و رفت...شاید اولین باری بود که دیده بودمش......

خوب ما هم کمی شیطنت کردیم...اما نشد که بیشتر با هم آشنا بشیم...

نمی دونم اما اون روز یادم رفت...دیگه ندیدمش.....

البته یه بار کناره دره ورودی به هم تعارف کردیم.................

خانم با ادبی در نگاه اول و یا شاید در برخورده اول بود.......

ترمه بعد شروع شد...منم 3 روز کلاس داشتم ناگهان دیدمش.......

خنده ای کرد...از آن شیرین خنده ها................................

باوقار....شاید باهوش....زیرک بود..........................

شاید خوراک یه دوستی زیبا.........................................

اما روزها از پی هم می گذشتن و ما نتوانستین با خانم صحبت کنیم..

دیداره ما به یه نگاه و خنده ای از طرف او پایان بود................

نمی دونم چی شد...نمی گذاشتم کسی بفهمد...........................

خوب یکی از دوستان فهمید....ازش برام پرسید....بابا فهمیدیم طفلکی خودش از ما خراب تره....

شاید یه شکست را تجربه کرده بود....فهمیدم که تا سفره عقد هم رفته بود....اما...............

دلم براش خیلی سوخت....نمی دونم عطش رابطه باهاش بیشتر شد..............

فهمیدم که چرا تلاش برای صحبت کردن تو دانشگاه بی نتیجه بود....

منم خوشحال بودم که نشد باهاش صحبت کنم...خوب دانشگاه یه محیط بسته است...

و شاید برای هر دو بد می شد...نمی دونم روزها می گذشت...

عطش هر دو بیشتر می شد...

نمی دونم اما اگر می فهمیدم که خودش دوست نداره اصلا بهش فکر نمی کردم....

فقط می دونم که خودشم آخره پایه است...

خوب شیطنت های جالبی کرد....منم گاهی واقعا شاخ در می آوردم....

طوری که دوستم گفت مثله این ندیدم....

خوب ما هم دست به دامن دوست دختره یکی از دوستان شدیم...

خودش می گفت اگر فلانی بخواهد یکی از دوستام را برای دوستی براش بیارم...

منم گفتم فرصت خوبیه...موضوع را بهش گفتم...دوستم هم بود...اول نفر را با یکی دیگه اشتباه گرفت...

طوری که گفت واقعا از این انتخاب تعجب کردم...بعد فهمید که اشتباه کرده...

اما من یه روز دوتاییشون را با هم دیدیم....اینقدر خوب از دیدین من استقبال کرد که گفتم بهش گفته...

حتی چند جایی دنبالم آمد که ببینه کجا می رم...

فردای آن روز دوست دختره دوستم زنگ زد...گفت که بگو دیگه کی را می خواهی...

منم گفتم...وقتی فهمید شاخ در آورد...و گفت که دوره اونو خط بکش....

نمی دونم....چی ازش می دونست که هر کاری کردم گفت دوره اونو خط بکش...

منم گفتم که شما خودت سنگ اندازی نکن.....اصلا فراموش کن من بهت گفتم.....

.....از من به شما.......اون گفت که دوره اونو خط بکش................................

......نمی دونم بعد از چند وقتی یکی را که می خواستم پیدا کنم....

اما حالا فعلا اینطوری شد...حتی دوستانه خودم که فهمیده بودن من را منع کردن................

اما نمی دونم این خانم.. چی داشت که روش برای یه دوستی زیبا بد حساب کرده بودم...

....اما من...عاشق نشدم...آدم تو زندگی شاید یه بار عاشق بشه...شاید ۲ بار عشق نباشه...

اما خیلی دوست دارم بهش برسم....

نمی دونم ....اما بعد از چند سال شاید تنها دختری بود....که بهش فکر کردم...

می دونم که از دوستی با اون می تونم به هر دومون کمک کنم..............

فعلا که همه چیز دست به دسته هم داده که من تنها بمونم..........................

حتی دوست دختره دوستم گفت که دوره اونو خط بکش هر کسی را خواستی میارم برای دوستی...

اما من گفتم.............نه................................................................................

نمی دونم.................اما شاید من فعلا باید تنها بمونم..............................

اما می دونم هنوز فرصت هست............................................................................

نمی دونم چرا اینا رو تو این پست نوشتم....اما می دونم که لازم بود........................

از این چندوقت براتون بنویسم..........................................................

اتفاقهای عجیب تری هم افتاد...........مسائل زیاد پیش آمد.......................................

شاید بعد براتون بنویسم.......................................................................

هر چیزه عجیبی بود اتفاق افتاد...............

...............فقط برای یه کسی که از سکوت دیوار لذت می برد.............

....به ما گفتند....مغرور....بی معرفت....نا مرد.....

فقط شاید کاری کردم که کسی نتوانه گذشته ها رو برام تکرار کنه...............

..........شاید کاری کردم که دوبار از یه جا تیر نخورم................

..نمی دونم بعضی رفتارها بد ناراحتم می کنه............................................................

طاقتم خیلی کم شده.......................................................................................

......البته......................... آخرش زیاد مهم نیست.......................................

...........................................................................................................

منم خسته شدم از نوشتن...باید یه خورده استراحت....فکر...بکنم...البته اگر بتونم..

...................................

 

 ...........................نمی...دونم.............................................................