اینم میخواهم بزارم ...

یادم آید   تو به من میگفتی

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی  چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق   ندانم

سفر از تو  هرگز نتوانم   نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو  پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم   نه گسستم...

 

باز گفتم که تو صیاد و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق تو ندانم . نتوانم

فریدون مشیری