داستانه یه سکوت دیواری

 

اگه گفتید چی می تونه مثله یه دیوار باشه...یه جور احساسه سرد..............و یه سکوت کشنده

سکوتی که هرگز نتونست به هیچ کس بگه دوسش داره حتی به کسی که بخاطره همین یه جمله

تنهاش گذاشت و رفت...فقط کافی بود بهش بگم دوست دارم اما این غرور و سکوتی سنگین بود

که رو سرم خراب شد نذاشت بهش بگم وهمین بود سکوت دیواری که من را از کسی که دوسش

داشتم عقب انداخت . کسی که هر لحظه دنباله این بود که ازم بشنوه دوسش دارم اما من همیشه

سکوت کردم چون قدرت گفتن را نداشتم وهمون سکوت داره بعداز چند سال ادامه پیدا می کنه.

و بازم ازش درس نگرفتم دوست دارم غرورم را به خاطره هیچ کس نشکنم و بشم همونی که بودم

.البته من دیگه فکرنکنم کسی رو دوست داشته باشم و همین کافیه که دوباره همون سکوت دیواری و

سخت را انتخاب کنم و هنوزم می گم که دوسش دارم و شایدم ازش نفرت دارم اما دیگه تموم شدو

من تنهام و همین بسه .دیگه خودم هم خسته شدم همش شده انتظار کشنده می دونید من حتی تلاش

برای رسیدن بهش نکردم و خیلی ساده به کسی رسیدم و بعد که رفت.. فهمیدم چی وچه کسی رو از

دست دادم و تنهاییم روکسی نتونست پر کنه.حتی الانم همون سنگینی رو دارم با خودم می کشم وعقیده

دارم که آدم اگرم شکست کسی نفهمه و خودت تو خودت بشکنی بهتره تا بخوان با دیدنت درس بگیرن

یا حتی بخوان مسخرت کنه..این بود داستانه سکوتی دیواری که هنوزم دوسش دارم اما همین بود که

باعث تنهاییم شد..الانم با هر کسی هستم سره کاره و نمی تونم هیچ حسی داشته باشم...... شاید در آینده

با کسه دیگری شروع کنم و دیوارم را با هم بسازیم البته با کمی تغییر .پس بگرد تا بگردیم............

.........به امیده دیدنه کسایی که لیاقت کناره هم بودن را دارن....... ما که نداشتیم......................

 

اینم یه شعر از پینک فلوید که با شعرهاش به فهمیدم چگونه باید سخت شد...

 

(بازگشت به زندگی)

کجا بودی . وقتی که سوختم و شکستم

ایامی که از پنجره ام می دیدیم که روزها از پی هم می گذشتند

کجا بودی وقتی که آزرده و بی یاور بودم

آخر آنچه می گویی و آنچه می کنی به دلم می نشیند

هنگامی که به سخنانه کسه دیگری دلبسته بودی

و حرف های او را به جان باور می کردی

من راست به خورشید درخشان خیره بودم

غرق در اندیشه و غرق در زمان

هنگامی که تخم زندگی و تغییر کاشته می شد

بیرون بارانه آهسته می بارید و تیره

و من به این گذشت خطرناک اما مقامت نا پذیر می اندیشیدم

از میانه سکوتمان تاختی بهشتی کردم

می دانستن برای کشتن گذشته و بازگشت به زندگی

لحظه اش فرا رسیده

از میانه سکوتمان تاختی بهشتی کردم

می دانستم که انتظار آغاز شده است

و راست رفتم به شوی خورشید درخشان

 

 

شایدم فقط خودم را سره کار گذاشتم غصه خوردن کار از کاری پیش نمی بره نمی دونم چه کنم 

.می خواهم یه مدت فکر کنم وبه امیده به تتیجه رسیدن.

شاید یه مدت نباشم.اما به دوستام سر می زنم 

یه توصیه:رازهای دلتون را به هیچ کس نگید راز دل ماله دله..

.........................................................................................................