سلام

 

می گن و دیدین و شنیدن مسئله این است...چرا...

چرا باید ببینیم چیزهایی را ناراحتمون می کنه...

البته از بعضی چیزها نمیشه فرار کرد...و به قوله معروف باید دیدشون..

اما چرا ببینیم چیزی را که خودمون باعث پدید اومدنش هستیم

چرا...

یه روز از همین روزها.....یه چهارشنبه ... شاید یه چهارشنبه آخر

من دیدیم چیزی رو که خودم باعث شدم ببینم...و بعد شدم یه آدمه دیگه...

....................................................................................................................

امروز داشتم نیم نگاهی به باغچه خونه می کردم ...دیدیم گلهای باغچه نیستن..

دیدیم اون شاخه ها از فرط سرما سبزیشون را به سیاهی دادن....

چه راحت زیبایی را فراموش کردن..

من از هر کی می پرسم چه فصلی را دوست داری می گن پاییز

منم شاید بگم پاییز...اما من عاشق بهارم...عاشق دیدینه سبزی و نو شدن...

عاشق اینکه بشینم فقط صدای آبی را گوش بدم که هزاران سنگ را مغلوب کرده

تا بتونه خودشو دوباره به خورشید نشون بده..

وای...که چقدر صدای راه رفتن آب زیباست....

گوش کن به صداش...داره باهات حرف می زنه....

شاید داره می گه بابا آرام باش و سخت مثله یه دیوار...

بازم خوردیم به دیوار...شاید خودمون می خواهیم بخوریم به دیوار...

شاید همون دیوار بتونه روزی سدی بشه که همون آب پشتش جمع بشه...

 شاید روزی دریا شد...

دریا شد و من تو اومدیم نشستیم نگاهش کردیم و دنباله پایانش گشتیم..

شاید لذت بردیم از 2 نگاه بودن...شایدم خسته شدیم از نگاه کردن...

فقط خسته...خسته از نگاههایی که دنباله پایان می گشت...اما پیداش نمی کرد...

..........................................................................................................................