..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام..

 

گفتم دیگه ننویسم...اما دلم طاقتش کم بود..

دلم...شاید دلش را دوباره به دریا زد...تا دوباره بتونه شنا کنه..

....شنا کنه...خسته بشه....استراحت کنه...بگه از خستگیهاش...

بگه از دوستاش چی دیده...

بگه ...چه راحت رفت...

بگه....بگه...انتظار خسته اش کرده..

بگه ...دنباله یه دوسته واقعیه...اما پیداش نکرده..

بگه ...شاید دوباره باید شروع کنه....اما از کجا...

بگه ...که چرا دیوار را دوست داره...

بگه...که واقعا خورده به دیواری که صداش فقط سکوته..

بگه...از دیدنه چیزهایی که کاش نمی دیدی...

بگه...از شنیدن...

از تنهایی...

آره....چه راحت فراموش کرد...

به راحتی یه نگاه ساده...شاید پر محبت تر از ...

ما چه راحت نشستیم...معلوم نیست طرفمون کجاست...

معلوم نیست چه راحت...رفت...چه بی خیال...

پس بشین...شاید بخواب...شاید خودش خبرت کنه!!!...

 

خوابی...قاصدکت را باد برد...

 

.............................................نمی دون...م.............................................................................

با سلام

 

بنویس...بنویس..شاید دستت از نوشتن خسته بشه...

شاید بتونی دلت را با چند کلمه نوشتن خالی کنی...

شایدم فقط می نویسی تا دیگران شاید درکت کنن...

شایدم نوشتن آرومت می کنه..

ولی شاید نوشتن خوب باشه...اما شاید کمی باهاش فکر هم کنی خوبه...

فکر کنی چی شد...که حالا باید بشینی...

از درد و دلهایت بنویسی...

منتظر باشی تا بخونن...شاید برات نظر بزارن...

شاید همدردی کنن...شایدم هم دردرت را پیدا کنی..

اما نگاه کن...ببین چه راحت داری حرفات را می نویسی...

شاید از ته دل...اما خواننده ات درک می کنه؟....

می دونه توی یه دل ...آره دل تو...شاید یه دله دیگه....چه خبره....فکر نکنم...

اما درک سختی های دیگران سخت تر از اونه که بشه با خوندن فهمیدش...

نمی دون...م...

 

..............................................................................................................................

 

 ومن فعلا خیلی...خیلی خسته ام...خسته از دیدینه چیزهایی که ارزش دیدین نداشت

خسته از وقتهایی که گذشت...

می خوام فعلا استراحت کنم...!

........................................................................................

 

خاطره اسم فامیل!

سلام

نمی دونم چی بنویسم...یه خاطره که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد...

 

من یه استادی دارم استاده اقتصاده...یه خانمی که خیلی خشک.......منم این درس را در ترمه قبل افتاده بودم..

تازه اش یه درس پیش نیازه را باهاش برداشته بودم........جلسه آخر بود..منم گفتم جهنم برم اصفهان دانشگاه

شاید جلسه آخر ما را ببینه تو تصیح کردنه ورقه ام یه تخفیفی بده.......گفتم شایدم نکته هایی برای امتحان بده

باخره رفتیم...شب با 2 تا از بچه ها رفتیم.....یادمه هوا خیلی سرد بود منم خونه خودمون نرفتم حدودا ساعت

5 بود رسیدیم اصفهان...رفتیم خونه دوستم خوابیدیم تا که صبح شد ساعت 8 کلاس داشتم...رفتیم سره کلاس

کلاس با خوبی و خوشی تموم شد... با یکی از بچه ها تو اصفهان بودیم.........همه رفته بودن از بچه های تهران

فقط ما 2تا مونده بودیم.منم خیلی خسته بودم..رفتیم خونه ما یکمی من خوابیدم ساعت حدودا 4بود..نمی دونم

شاید غم غربت 2 تاییمون را گرفته بود من گفتم بیا شب بریم ...بالاخره ساعت 5 بود که را ه افتادیم..ساعت 5

.......یه ماشین برای تهران بود و 2 تا جا داشت ما هم رفتیم سواره ماشین شدیم.....ما رفتیم تقریبا ردیف عقب

یعنی آخر نشتیم.....بخاریه ماشینه روشن بود و اون آخر گرم............... یه 5 تا 6 تا خانم دانشجو در ماشین بود

البته این همیشه عادی بود...یه پسره جلو بود 2 تا خانم هم پشت سره اون بود..........اونم هی کرم می ریخت

اون 2 تا دختر اومدن ردیف عقب و نشتند 2 تا صندلی هم کنارشون خالی بود...یه پسره رفت نشست کنارشون

شوفره ماشین سریع اومد اون پسره را از اونجا بلند کرد و .......من و دوستم به همه اونا از اون آخر می خندیدیم

ماشین راه افتاد... دوستم گفت بیا ما هم بریم جلو.....به شوفر گفتیم خیلی هوا ایجا گرمه اونم گفت برید اونجا

اول من رفتم ..دیدیم یکی از دختر ها کیفش را گذاشته بود اونجا ...........بهش گفتم خانم لطف کن کیفت رابردار

یه چپی به من زد و کیفش را برداشت............... منم بی توجه به اون نشستم اونجا..دوستم هم اومد کناره من

من تو اتوبوس کناره پنجره می شینم...................دوستم گفت یه حرکت هایی برم شاید تیرمون به هدف خورد

اون پسره هم که جلو بود هی می یومد عقب و آمار می گرفت بد جوری قاطی کرده بود.......دوستم یه چند تایی

لفظ اومد اما کار آمد نبود...اونا توجهی نداشتن...منم بی خیال به صندلی لم داده بودم.ماشینه یه فیلم گذاشت

اما سی دی اینقدر خش داشت که فیلم را قطع کردنه.......اون 2 تا دختر هم به شوفره گفت که آهنگ بزارید اما

اون گفت که ممنوعه...به دلیجان رسیدیم...راننده رفته بود ساعت بزنه......من پیاده شدم یرم دستشویی...یکی

از دختر ها به من گفت آقا به راننده بگو آنگ بزاره .................منم گفتم می گم اما اگر نگذاشت شما ببخشیش

منم گفتم ..چقدر هم گوش کرد..من کیف دانشگا باهام بو..د..یه دفتر با یه کتاب توش بئد..دختره کیفه من را دید

ناگهان بهم گفت ببخشید آقا می شه 2 تا ورقه و یه 2 تا خودکار بهمون بدید........منم بهشون دادم......من گفتم

می خواهید نقطه بازی کنید...اونا گفتن نه می خواهیم اسم فامیل بازی کنیم.....یه خورده با هم بازی کردند ...

ما هم با تعجب نگاه می کردیم... ناگهان یکی از دخترها به من گفت بیایید با هم مسابقه بدیم.......ما هم از خدا

خواسته قبول کردبم...یکی اونا بگو ..................................یکی ما...اون پسره هم از جلو می یومد آمار می گرفت

بلاخره تا قم بازی کردیم...قم کناره یکی از سوهانی ها ایستادیم...پیاده شدیم..من رفتم دستشویی اونا هم رفتند

دستشویی...دوستم داشت با یکی از اونا صحبت می کرد....... و با هم می خندیدند...من اومدم بیرون دیدیم 3 تای

با دوستم ایستادن..گفتم پوله دستشوییتون را حساب کنم.یکی از اونا که من بهش بعد شماره دادم با پر رویی گفت

آره ...100 توما ن ما حساب کردبم...از هم جدا شدیم............یکی از دختر ها رفت چایی برای خودش گرفت...من را

دید گفت می خواهی برات چایی بگیرم...منم گفتم لطف می کنید.....حالا ما با اینا بودیم ....همه داشتن نگاهمون

می کردن در همین حال با هم نشتیم روی صندلیها وچای خوردیم ناگهان همون پسره اومد جلو و سلام وعلیک کرد

اون دخترها هم داشتن نگاه می کردند...ناگهان از احوال خوش گفت مثلا اومد کم نیاره........گفت من بابام خلبانه..

و از خوش که درسش تمون شده بود حرف می زد.............. من یه نگاهی به دختره کردم و بعد دوتایی قرمز شده

بودیم از جوری که خنده امان نگیره...بالاخره سواره ماشین شدیم.....من به یکی از دختر ها گفتم دیدی چی گفت

اون گفت که بابا داشتم از خنده می ترکیدم......بالاخره ماشین راه افتاد .......ووووو.......اون دختر ها یه چیپس و یه

پفک گرفته بودن...ما هم یه کرانچی........................... با هم اونا را خوردیم.....آقا اونا تعرف کردند ما هم همینطور

بعد این دوست ما به یکی از این خانمه گفت که می خواهم با پول جات را بخرم...........دختره هم منتظره این حالت

بود سریع گفت پنجاه هزار تومان...........بلاخره من خودم با پنج هزارتومان راضیش کردم که جاشو بده به دوستم و

بیاد پیش من بشینه .البته پول را به من پس داد......می دونید من از اون خانم فقط از تعریف کردنه وقایعش خوشم

می یومد...خیلی شیرین تعریف می کرد............خوب پوله ما هم به ما برگردونی....من اسمشو ازش پرسیدم گفت

یه فضای عجیبی بین ما افتاده بود.. راستش واقعا دختره با وقاری بود منم روم نمی شد بگم بیا با هم دوست بشیم

بلاخره کلی صحبت..دلم را به دریا زدم و گفتم که ببین ما تو اصفهان تنهاییم و شما هم همینطور.بیا گاهی همدیگر

را ببینیم...بلاخره شماره ام را بهش دادم...اونم یه میس کال برام انداخت...منم واقعا خوشحال بودم..اما بهش گفتم

ببینم دوست دارم اولین تماش از شما باشه ....... گفتم ببین دوست دارم بری فکر کنی به یه دوستی 2 طرفه ..نه از

سره دلسوزی بیایی با من دوست بشی...اونم قبول کرد..........بعد نگاه به اون دوستم انداخت که داشت با اون یکی

صحبت می کرد ناگهان به من گفت بابا بازی اونا خیلی گرم تر از ماست............... نمی دونم یه حس عجیبی داشتم

شاید خوشحال بودم...شاید دلهره داشتم...بلاخره رسیدیم به آرژانتین...با هم خدا حافظی کردیم به من گفت من پایین

میان دنبالم نیا با من صحبت نکن شاید ضایع بشه..منم گفتم چشم...اما پایین هم خودش دوباره اومد خداحافظی کرد

منم ... بعد به دوستم گفتم تو چیکار کردی .........................................اونم گفت که من نتونستم بهش شماره بدم

اما من هم شماره دادم هم گرفته بودم...گذشت حدودا یه روز..........دو روز...خبری نشد...دوستم زنگ زد گفت شیری

یتا روبا ........منم گفتم بابا خانم تماسی نگرفت..گفت تو زنگ بزن...منم گفتم که قرار گذاشتیم اولین تماس اون بگیره

منم زنگ نزدم..............شماره را دادم به دوستم اون زنگ بزنه...اونم زنگ زد...دل تو دلم نبود...می دونید من گفتم بعد

از چند گاهی یه خانم خوب به توره پاره من افتاد.خوب بعد از تماس معلوم شد یکیشون نامزد داشته و اون یکی هم

خواستگار...

بازم من موندم و ....

 

می دونید بعد از شنیدن فقط یه یک ساعتی اعصابم خورد بود...بعد فراموش کردم...

...................نمی دون...م...........یه خاطره شد........................................................................

منم بهش اس ام اس دادم: که خاطره زیبایی بود اما کوتاه موند...

.........................................................................................................................................

 

 

........................................................................................................................................................

 

من آخرش..:

 

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کس نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

...

 

با سلام

 

از خوندنه این شعر خیلی خوشم اومد...

راستش همیشه برام سوال بود که هزاران زندگی که می بینیم

همون رسیدنه عاشق و معشوق است...

 

...................................................................................................................

آیا این عشق است...

 

من می خواهم دوستت بدارم و با تو درست رفتار کنم

من می خواهم دوستت بدارم هر روز و هر شب

ما با هم خواهیم بود با سقفی بالای سرمان

ما با هم پناهگاهی خواهیم داشت از بستر تنهایی من

ما با هم همخانه م ی شویم . جاه روزی ما را می رساند

 

آیا این عشق است آیا این عشق است آیا این عشق است

آیا این عشق است که من احساسش می کنم

من می خواهم بدانم...می خواهم بدانم..می خواهم بدانم...همین حالا

من باید بدانم ... باید بدانم..باید بدانم..همین حالا

 

من می خواهم و می توانم

پس همه کارت هایم را برایت رو می کنم

من می خواهم دوستت داشته باشم و با تو درست رفتار کنم

من می خواهم دوستت داشته باشم هر روز و هر شب

ما با هم خواهیم بود...با سقفی بالای سرمان

ما با هم پناهگاهی خواهیم داشت از بستر تنهایی من

ما با هم همخانه می شویم ...جاه روزی ما را می زساند

 

آیا این عشق است...آیا این عشق است...آیا این عشق است؟؟

آیا این عشق است من احساسش می کنم

آه بله من می دانم بله من می دانم...همین حالا

 

من می خواهم و می توانم

پس همه کارهایت را برایم رو کن

ببین من می خواهم دوستت داشته باشم و دوستت داشته باشم...و با تو

درست رفتار کنم..من می خواهم دوستت داشته باشم ..هر روز و هر شب..

ما با هم خواهیم بود...با سقفی بالای سرمان

ما با هم پناهگاهی خواهم ساخت از بستر تنهایی من

ما با هم همخانه می شویم ...جاه روزی ما را می زساند

 

باب مارلی

.......................................................................................................................................

...........................................................................................................................................

...............................................................................................................................................

شاید تو پست بعدی یه خاطره که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد براتون بنویسم.................................

داستانه همون

اسم فامیل...!!!

........................................................................................................................