..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام...

 

نمی دونم اما بعضی وقت ها می گن زندگی یه معماست...

یه معما که خودش تو طوله زمان حل میشه...

زندگی شاید از تولد...

شاید از یه عشق...

شاید از... شروع میشه...

شاید عاشق بشی....بفهمی زندگی چیه...

شاید گاهی زندگی کردن هم امید می خواد...

خوب چه امیدی بهتر از یه عشق داشتن..

شاید دو تایی بودن...

شاید داشتنه کسی که منتظره آمدنت باشه...

به معنای واقعی...

دلیله فوقولاده ای برای زندگی کردنه...

گاهی زندگی می کنی....شاید نه...

شاید فقط زنده ای....

گاهی خیلی ساده زندگی می کنی...

شاید راضی از این همه سادگی!

گاهی زندگی بر وقفه مرادت نیست...

خوب می دونی همیشه همه چیز خوب نیست !!!

می دونی زندگی هر کسی یه ماجراست ...

متفاوت با همه زندگی ها....

یه داستانه که گاهی زیبا طی میشه

گاهی هم تلخ...

شاید گاهی هم خیلی عادی!

گاهی اینقدر تلخه که دوست داری این زندگی نباشه...

گاهی این زندگی کاری با آدم می کنه که بیا و ببین..

گاهی لحظه های این زندگی اینقدر لذت دارن که :

....گاهی آرزو داری همیشگی باشن....

اما زندگی شاید یه نوع تجربه ...

تو تلاش برای رسیدن ...

تلاشی که شاید وقتی به چیزی که میخواهی می رسی...

تازه می فهمی که اون چیزی نبوده که تو دنبالش بودی...

شاید هدف از زندگی رسیدن به نرسیدن هاست....

شاید در آخرش نفهمیدم زندگی کردم یا نه...

شاید فقط زمان را تلف کردم...

شاید از زندگی سکوت را خوب تجربه کردیم و تنهایی را....

شاید رمز زیستن این است تنها آمدن و تنها رفتن...

شاید همه مسافریم...مسافر جاده زندگی..

جاده هم یعنی رفتن...

اما شاید یه چیزی را خوب فهمیدم..

که تو زندگی باید به خیلی چیزها عادت کنیم...

و از دیدنشون خسته تر از همیشه...

و شایدکاری کنیم که افساره زندگی دست خودمون باشه...

نه اینکه بخواهیم بزاریم ببینیم روزگار می خواد خودش با ما چیکار کنه...

وشاید زمانی بازنده باشیم که افسارمون دست خودمون نباشه....

 

 

خراب

فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود
دل را به رنج هجر سپردم ولی چه سود
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست
این خانه را تمامی پی روی آب بود
پایم خلیده خار بیابان
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ز راه مددکاری
دستم اگر گرفت فریب سراب بود
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل
اما به کار روز نشاطم شتاب بود
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال
بانگ سرور دردلم افسرد کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود

سهراب سپهری

 

 

                                                          دیوار!