..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

 

با سلام...

 

خوب بعد از چند وقتی ننوشتن تصمیم گرفتم دوباره بنویسم

از لطف بعضی ها ممنون که سراغ می گرفتن...

 

خوب زندگی ما هم دچاره تغییراتی شد

خوب تصمیم به تغیره رویه زندگی کمی جواب داد

و زندگی را دچاره تغییراتی کرد...البته کم !

ولی خوب برای شروع شاید بد نبود...

 

خوب شاید تصمیم گرفتم به چیزهای هستن و شاید کمی ناراحتم می کرد..

عادت کنم!

می دونید غصه خوردن و دل شکستن...هیچ سودی نداشت...

خوب تصمیم گرفتم حد روابطم را مشخص کنم..

خوب شاید دلیله خیلی چیزها و گرفتاریها این بود که خیلی کس ها یاد گرفته

بودن راحت بخوان از خوبی ها سواستفاده کنن...

خوب یاد گرفتم که قدر دوستای خوبم را بیشتر از گذشته بدونم ....

یاد گرفتم که نباید حرف دل را به هر نا محرم بزنم..

شاید به خیلی چیزها بخندم...حتی اگرگاهی بخواهد تلخ باشن

 

یادگرفتم گرفتاره قید و بند خاصی نباشم که گاهی مقید بودن به بعضی چیزها

فرصت ها از من گرفت...

...تجربه های تلخی را دیدیم...شاید لحظه های بدی بودن...

اما هر چه بودند فقط پریشانتر شدم ...

اما اینو فهمیدیم که روزی همشون می گذرن...

اما اینجا تویی که موندی....و...تکراره راه اشتباه نکنی

 

یاد گرفتم همیشه خیلی چیزهای تلخ وجود دارن...

خوب اگر توان نداشته باشم مقابله کنم....ازشون درس بگیرم...

 

یاد گرفتم زندگی همیشه اونطور نیست که بخواهی راضی باشی و ازش لذت ببری

و شاید شرایطی پیش بیاد که لحظه هاش برات خیلی تلخ باشه و هر اندازه هم کم باشن

... اونجاست که باد نشون بدی با هر سختی سریع خرد نشی...

 

خوب گول نگاه را نخورم...

برای هر کس اندازه جنبه اش معرفت بزارم...

خوب ها همیشه با خوبی بیشتری جواب بدم...

از دیدین رفتارهای گوناگون چیزهای خوب را یاد بگیرم

از عکس العمله افراد گاهی باید درس گرفت در مقابله رفتارهای خاص

 

زندگی را دز این دیدیم که گویند همان خوابهایی هست که در گذشته دیدی

دنبالشون رفتی...اما گاهی تو آینده به این می رسی که همش خوابی بیش نبوده

و شاید سرگرم بودی و فرصت ها را دادی از دست...

نمی دونم اما شاید کمی واقع بین تر شدم...

 

و این را حس کردم که خدا فرصت تو زندگی زیاد می ده...اما خودتی که

باید از این فرصت ها استفاده کنی...

...شاید بعضی فرصت ها یه بار به ادم داده می شن...

 

خلاصه این که خورشید دوباره دوباره طلوع می کند...یه زندگی دوباره...و راحت هم غروب

می کند و روزها هستند که همین طوری راحت دارن از دست می رن ...

 

 

جنبش واژه زیست



پشت کاجستان ، برف
.
برف، یک دسته کلاغ
.
جاده یعنی غربت
.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب
.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط
.

من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس
.
می نویسم، و فضا
.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک
.

یک نفر دلتنگ است
.
یک نفر می بافد
.
یک نفر می شمرد
.
یک نفر می خواند
.

زندگی یعنی : یک سار پرید
.
از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته
.

یک نفر دیشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است
.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند
.

قطره ها در جریان،

برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.

سهراب

 

              میدونی...فهمیدم...دوست دارم...دوستم داری....همش یه بازی بود .....

                             بازی که سال ها سرگرمم کرد...و آخر هیچ..

                                     زندگی غیر از این حرف هاست 

 

                                                                    دیوار!