..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام...

 

چه راحت...یه روز از روزهای خدا...

داری زندگی خودت را می کنی...ساده و آرام

جرم تو اینه که شاید دوست داشتی راحت و آرام زندگی کنی...

شاید جرم تو اینه که راحت دلت گیر افتاد...

شاید جرمه تو سادگی و پاکیه...نمی دونم..

شایدم ساده و پاک نیستی...

شاید جرم تو اینه که دوست داری مثله کف دست صاف باشی....

شاید جرمه تو اینه که گاهی زیادی سکوت می کنی...

....نمی دونم جرم ما چی بود که اینطوری شد...

شاید جرم ما این بود...که زود فهمیدیم راه باید چکونه رفت...

جرمه ما این بود که فهمیدیم رفتنه راه تنهایی محاله...

جرمه ما این بود که فکر کردیم خیلی ها سرگرمن.

شاید سرگرمی را بازی ساده بیش ندیدیم !..

اما همون سرگرم ها راحتر از تو...شاید دارن زندگی می کنن...

جرمه من این بود که گاهی دلم راحت تر خیلی ها می شکست...

جرمه من این بود که دلم تحملش کم شده...دلش بی معرفتی زیاد دیده...

جرمه من این بود که گاهی با سکوت از کناره بعضی چیزها گذشتم...

جرمه تو این بود که فقط گاهی رفتن ها را دیدی...

شاید رفتنها را دیدی و خودت موندی...

جرمه تو اینه که نمی تونی زندگی را راحت سر کنی...

سخت می گیری...نمی تونی دیگه بگذری..

جرمه تو اینه که ...بابا مشکل داری...

شاید دلت با دلهای دیگه فرق می کنه....

شاید تنهایی دوای غصه هاته...

مشکله تو اینه که گاهی خیلی خونسرد نگاه می کنی...

شاید خونسردی قهوه ی گرمی که از سرما یخ زده...

نمی دونم گاهی دلم زیاد طلبه شادی نیست...

شاید با غم دیگه خو گرفته...

شاید باید با خیلی چیزها خداحافظی کنی...

با نگاهی که آرزویت بود باهاش چشم تو چشم باشی...

با صدایی که به دلت موند صدات کنه....

با قدم هایی که فقط رفتنش را دیدی....

با وجودی که شاید وجودش را تجربه هم نکردی...

با لبخند هایی که تو دلت موند با هم بخندند....

نمی دونم....چرا...چرا....

 

نیم نگاهی به دیوار بنداز...وای چه نظمی داره آجرهاش..

حتی جای یکیشونم نمیشه خالی بمونه...

 

شاید باید خداحافظی کنی...

شاید باید تنهایی را سهم خود از زندگی بدونی....

شاید باید گوشت را بزاری به دیوار و تو صدای درد و دلش را گوش کنی....

شایدم درد و دلت را باید با خودت کنی....

شاید نباید فراموش کنی...که چه به سرت اومده...

شاید تا آخر عمر فراموشی این لحظه ها سخت تر این باشه..که بخوان فراموش بشن..

می دونی خسته شدم از بس بی معرفتی دیدیم...

می دونی سرم سنگینه...شاید دلش خواب بخواهد...

دوست داره بخوابه و بیدار بشه ببینه اینا همش یه کابوسه شبانه بودن...و...

دلم یه زندگی تازه می خواد... ..

 

 

دیوار

زخم شب می شد کبود
در بیابانی که من بودم

نه پر مرغی هوای صاف را می سود

نه صدای پای من همچون دگر شب ها

ضربه ای بر ضربه می افزود

تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای

با خود آوردم ز راهی دور

سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند

از نگاهم هر چه می اید به چشمان پست

و ببندد راه را بر حمله غولان

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست

روز و شب ها رفت

من به جا ماندم دراین سو شسته دیگر دست از کارم

نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزوی خوش

نه خیال رفته ها می داد آزارم

لیک پندارم پس دیوار

نقشهای تیره می انگیخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن می ریخت

تا شبی مانند شبهای دگر خاموش

بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار

حسرتی با حیرتی آمیخت

سهراب سپهری

 

 

                                              دیوار!

 

 



نظرات 57 + ارسال نظر
نسی جوون جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ

به نام خدا
سلامممممممممممممممم
خوفییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عیدت مبارک پسر خوفی:قلب
چه خفراااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوست گلم نمی خوام آپ کنی؟؟؟؟
احساس نمی کنی کمی تا قسمتی تنبل شدی:دی
راستی عشق و عاشقیم کجا بود گل گلی:قلب
مواظب خودت باش....
یا حق!

سلام
می دونی اصلا حال و هوای نوشتن ندارم!

نسی جوون جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ،
لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم ..........

نسی جوون جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:15 ب.ظ

بر قاب خیس پنجره مانده نگاه من
امشب چقدر جای تو خالیست ماه من
تنها خطای زندگیم عشق بود و بس
رو کن به من قشنگ ترین اشتباه من
.......................
راستی آپم....

نسی جوون جمعه 30 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ب.ظ

به نام خدا
بازم سلام...
خوبیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا حسه نوشتن نیست؟؟؟؟؟
چرا نباید یه بار من تورو شاد ببینم؟؟؟؟
خسته نشدی از بی این جوری؟
احساس می کنی زندگیت یکنواخته؟
نمی دونم شایدم من بد برداشت کردم....
ولی هر جور خودت می دونی...
بازم مواظب خودت باش...
من فردا میرم نمیام تا جمعه چون هفته ی آخره به احتمال زیاد هم دستگاه و جمع می کنم باید بشینم درس بخونم دیگه خیلی درس نخونده دارم...
یا حق!

[ بدون نام ] شنبه 1 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:27 ب.ظ

چرا تو ارتباط با یه پسر همه می گن دختر مقصره ؟؟؟؟؟؟؟

چرا دختر ناپاک ؟؟؟؟؟؟؟؟

پس عشق اول و پاک یه دختر تو ۲۳ سالگی چی می شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی همه چی کشک !!!!

یعنی من یه دختر دم دستی و آشغالم !!!!!!!!!

چقدر نیت آدم و کاراش با برداشتهای دیگران فرق می کنه !!!!!!!!

یعنی من یه دختر ...... خدای من ..... بیچاره مامان و بابام ........

کاش تموم شه ..... دیگه حالم به هم می خوره ...... از خودم ..... از همه ........

خواهش می کنم جواب بدید ....

اینطوری هم نیست...یه طرفه به قاضی نرو...

فریبا شنبه 1 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:31 ب.ظ


تاوان این ارتباط رو باید دخترا بدن ..... پس پسر گردن کلفت چی می شه ..... جون پسره هیچی براش عیب نیست ..... می تونه با هر کسی تو هر موقعیتی بازی کنه و تموم ...

فروزان چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ http://tarikioeshghe.blogsky.com

سلام.
نثر زیبایی بود.
بدون اغراق میگم.عالی بود.و مطابق با وصف حاله من.
جرم ما اینه که وقتی کسیو دوست داریم. فکر می کنیم اونم مارو به خاطره خودمون می خواد حتی فکرشو هم نمی کم که یه روزی....

هر روز با زغال روی دیوار سیاهی می نویسم:
"تنهایی را عشق است".
خوش باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد