-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1386 22:29
با سلام ۸۶ ........................................................................ سال 86 هم تولدش را با اومدن بهار جشن گرفت.. خوشبحالش...درختان...کوهها..آسمان.. همه و همه براش جشن گرفتند... اما شاید ندونه این اولین و آخرین تولدشه... ........................................................................ می خوام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1385 18:59
با سلام.. امسال هم شاید تموم شد.. سالی که شاید مثله همه سالها....همراه غم و شادی.. همراه..و دنباله...یار بودن... شاید دنبالش رفتن...شاید سره کار بودن.. شاید نتیجه ندیدین از صبر و انتظار ........ سالی که شاید دنبالش انتظار باشه... سالی که چند گاهی سره کار بودیم... سالی که چند گاهی سره کار بردیم.. سالی که رمز دود در ما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1385 20:40
سلام... چند گاهی نبودم.. شاید بی خیال... من ...یه جور احساسی دارم... شاید به درک...سکوتی رسیدم ...که قبل از هر فریادی لازم است.. سکوتی که شاید محکوم به شکست است.. خوب... تو هم که با من نبودی...آنکه می پنداشتم باید هوا باشد.. و شاید گمان می کردم...فقط یه گمانه سرگرم کننده.. شاید من و تو ...حق داشتیم...که به اندازه ما...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1385 22:22
با سلام.. گفتم دیگه ننویسم...اما دلم طاقتش کم بود.. دلم...شاید دلش را دوباره به دریا زد...تا دوباره بتونه شنا کنه.. ....شنا کنه...خسته بشه....استراحت کنه...بگه از خستگیهاش... بگه از دوستاش چی دیده... بگه ...چه راحت رفت... بگه....بگه...انتظار خسته اش کرده.. بگه ...دنباله یه دوسته واقعیه...اما پیداش نکرده.. بگه ...شاید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 23:42
با سلام بنویس...بنویس..شاید دستت از نوشتن خسته بشه... شاید بتونی دلت را با چند کلمه نوشتن خالی کنی... شایدم فقط می نویسی تا دیگران شاید درکت کنن... شایدم نوشتن آرومت می کنه.. ولی شاید نوشتن خوب باشه...اما شاید کمی باهاش فکر هم کنی خوبه... فکر کنی چی شد...که حالا باید بشینی... از درد و دلهایت بنویسی... منتظر باشی تا...
-
خاطره اسم فامیل!
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 22:20
سلام نمی دونم چی بنویسم...یه خاطره که چند وقت پیش برام اتفاق افتاد... من یه استادی دارم استاده اقتصاده...یه خانمی که خیلی خشک.......منم این درس را در ترمه قبل افتاده بودم.. تازه اش یه درس پیش نیازه را باهاش برداشته بودم........جلسه آخر بود..منم گفتم جهنم برم اصفهان دانشگاه شاید جلسه آخر ما را ببینه تو تصیح کردنه ورقه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 20:49
با سلام از خوندنه این شعر خیلی خوشم اومد... راستش همیشه برام سوال بود که هزاران زندگی که می بینیم همون رسیدنه عاشق و معشوق است... ................................................................................................................... آیا این عشق است... من می خواهم دوستت بدارم و با تو درست رفتار کنم من می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 22:46
سلام سره کار... می دونی یه روز از این روزها ... شایدم یه روز از اون روزهایی که گذشتن ... من خودم را سره کار گذاشتم... شایدم هنوز سره همون کاری هستم که خودم خواستم.. خودم بودیم...دیدم..شاید یه حس عجیب در خودم دیدیم.. سره کار رفتم... من همونم یه دلخوش خسته... که با دلخوش بودن با بودنت سره کاره.. من همونم که آمدم...می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1385 22:59
سلام می گن و دیدین و شنیدن مسئله این است...چرا... چرا باید ببینیم چیزهایی را ناراحتمون می کنه... البته از بعضی چیزها نمیشه فرار کرد...و به قوله معروف باید دیدشون.. اما چرا ببینیم چیزی را که خودمون باعث پدید اومدنش هستیم چرا... یه روز از همین روزها.....یه چهارشنبه ... شاید یه چهارشنبه آخر من دیدیم چیزی رو که خودم باعث...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 20:30
سلام... اسم فامیل...!!! از یه بازی ساده ...شاید برای گذراندن زمان... از یه خودکاری که دو سرش 2 رنگ بود.. از یه حرکت که در اتوبانه بی نهایت می رفت.. شاید چون مقصد که دور بود.. اما دوری راه...خستگی...همش...یه صحبت کوتاه.. بعدش یه دوستی زیبا...اما کوتاه بعدش کلی خنده...شاید فقط وقت گذشت.. شاید حوصله اش پر شد... همش زیبا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 دیماه سال 1385 17:36
با سلام می دونی اگر آدم به آرزوش برسه می تونه چقدر زیبا باشه... وای....یه حسی که نمی خواد اون را با هیچ وقت عوض کنه.. اما وقتی رسید یه تجربه جدید و زیبا... اما بعدش خسته می شه....تازه می فهمه که بابا دنباله اون چیزی که آرزوش بوده نیست تازه باید از اول شروع کنه...دنباله یه چیزه دیگه... ببینید زندگی چه راحت بازی می کنه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 17:54
سلام امروز پشت یه چراغ راهنماییه قرمز با نگاه کردن به ثانیه شمارش به این فکر کردم که: چه ساده عمر می رود اونم پشت یه چراغ راهنمایی ساده ... ...................................بگزریم........................................................................................... می خوام صحبت کنم با یه آهنگ که باهاش واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 20:41
سلام گفتم چی بنویسم امشب... داشتم فرهاد گوش می دادم این شعرش اومد خیلی خوشم اومد نوشتم تا شما هم بخونیدش.. خیلی زیباست... زیباست به زیبایی یک احساسه خسته که وقتی این شعر را با صدایی زیبا می شنوه می فهمه که دلهای خراب مثل دل خودش زیاده.. می دونید این هفته یه خورده عجیب بود... نمی دونم ...با یه نفر خانمی آشنا شدم.....
-
...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 17:39
سلام... امشب از اون شباست که من بد خرابم... خراب از موندن در خود و بودن در بی خیالی من دارم خراب بی خیالی می شم ... خرابی که می خواد وانمود کنه بی خیاله اما تو دلش آشوبه باید جنگید ...جنگی بی سرو صدا... حالا جالبه بدونی که نمی دونی باکی باید جنگید می دونی می گن آدم گاهی باید با خودش بجنگه.. جنگ با خودت...با عقیده های...
-
...جوانی...
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 23:43
با سلامی همچون حقیقت بی بویی گل شب بو در روز... جوانی... دورانی است شکست پذیر...دورانی برای پیروزی دورانی برای خم شدن زیره فشار.......... دورانی پایه ای برای آینده ای روشن... دورانی که عاشق می شی...بهش می رسی... یا فقط حسرت بودن باهاش برات از جوانی تا پیری برات می مونه دورانی که هزاران آرزوها در دل داری... شایدم خیال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 17:45
با سلام آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم... یه جند وقتی نبودم فکر کردم اما هنوز به نتیجه روشنی در مورده مشکلم نرسیدم بی خیالی فعلا بد نیست.. (راستی یه ما جرا که باعث شد چند ساعتی دور از افکار در هم بر هم کمی شاد باشم) چند روزپیش داشتم از جایی می یومدم...ناگهان یکی از دوستان گذشته رو دیدم.. وای...
-
داستانه یه سکوت دیواری
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 17:45
اگه گفتید چی می تونه مثله یه دیوار باشه...یه جور احساسه سرد..............و یه سکوت کشنده سکوتی که هرگز نتونست به هیچ کس بگه دوسش داره حتی به کسی که بخاطره همین یه جمله تنهاش گذاشت و رفت...فقط کافی بود بهش بگم دوست دارم اما این غرور و سکوتی سنگین بود که رو سرم خراب شد نذاشت بهش بگم وهمین بود سکوت دیواری که من را از کسی...
-
انواع دیوار!!!
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1385 22:07
سلام راستی تا حالا فکر کردید که پشت یه دیواره ساده می تونه چی باشه شاید یه ویلای زیبا باشه ................ که یه خانواده مرفه داخلشه شایدم یه باغ باشه.........شایدم یه خونه باشه که افراده داخله خونه همه شب بی غذا می خوابن...شایدم پشت این دیوار یه آدم دلشکسته باشه که داره به بدبختی هاش فکر می کنه ...شایدم پشتش یه...
-
....////...
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 14:44
با سلام دوستان گرامی خوبید.راستش روزهای بدی داره می گذره.روزهایی که مثله یک فیلم همینطوری تکراره.بی خیال بابا ...همه گرفتارن ... زندگی من طوری شده که نیاز به یک تکون داره حالا این تکون و توسط چی یا کی باشه خدا می دونه حالا امیدوارم همچین تکون نده که یه دفعه زمین بخورم... اگر اهمیت نمی دادی چه بر سره من می آید و من هم...
-
شاید یه تغییر...شایدم....
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 22:56
شاید دیگه باید اقرار کرد که شکست خوردم در رفاقت هام .در دوستی که روش حساب شده بود... باید طوری دیگه زندگی کرد .اولش سخته . ولی راحت می شی دیگه بی خیال از نا مردی دیدن.از فکر کردن به بی معرفتی راحت راحت می شی.. یه زندگی بی خیالی باید بچسبی.. شاید دلت دیگه گرفتار نشد.شایدم دیگه خودت موندی و خودت.. اما خوبیش اینه که...
-
... داستان دل من ...
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 22:33
هر چی میخوام برات بگم قصه دلواپسیه هر چی نثارت کنم یه آسمون بی کسیه غصه من ... غصه تو ... غصه دل دادنه حرفهای ما هر کلمه اش از دل دادگی سروندنه یادته روزهای بی غصه مون را اون روزها خاطره شد و ... یادش بخیر که نگاه من هر روز دنبالت بود چشم من نگاهت می کرد قلب من از تپش دیدنت می ایستاد اما حیف که فاصله ها مانع دیداره...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 22:58
با سلامی با یه بوی پاییزی و صدای ریختن اشک درخت و فریادی همچون صدای خش خش البته هنوز مونده اما مهم اینه که داره بوش می یاد.. یه شعره زیبا می خوام براتون از گروه پینک فلوید براتون بنویسم به امید خوش بودنه شما...و وصال همتون........................... کاش اینجا بودی.. خب پس فکر می کنی که می تونی تشخیص بدهی بهشت را از...
-
برایم گریه کن !
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 22:48
با سلام برایم گریه کن . آری تو از میان دلشکستگی ها باز می گردی تو از میان درد و رنج باز می گردی تو آن قطره های اشک تنهایی را می افشانی بازتاب بازی تقلب آمیزد تو باید برایم گریه کنی . آری حالا باید برایم گریه کنی خدا می داند که من چگونه از میان دلشکستگی ها گذشتم خداوند . همان که مرا هدایت کردی . آری و اکنون من کناره آب...
-
سکوت دیوار..
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 18:04
بچه ها اینو نیلوفره مرداب برام فرستاده ازش ممنونم.خیلی از شعرش خوشم اومد به پشت سر نگاه کن اما حسرتشو نخور..... چند قدم برو جلو شاید چیزی که منتظرشی فقط چند قدم جلوتر از تو باشه........... اگه راکد بمونی میشی مرداب....اونوقت........ سکوت دیوار و بشکن.... فریاد بکش .... سبک میشی .... پاسخ : -->
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1385 22:39
با سلام غم بی هم زبانیم را با باد خواهم گفت و نا مهربانیت را به دست نقال خواهم سپرد چون صیادی بد اقبال به خانه باز خواهم گشت و یادم نرفته خواهش خاموشت با چشمانه خسته ز تنهایی دیشب خیال روی تو با من گفت این روزها دوباره تو می یایی هنگام رفتن است چشمانم را بستم و برگشتم باور نمی کنم هرگز...اری هرگز دیشب تمام ستاره های...
-
تاکسی مرسی!!!
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 22:00
با سلام... یه روز از این روزهای خدا بود حدوده 2 سال پیش .یکی از دوست های من یه پرشیا خریده بود . کلی هم بهش رسیده بود یعنی یه ماشینه کامل درست کرده بود.اومد دنباله ماکه با هم یه دوری بزنیم. ما قبولکردیمو با هم رفتیم .داشتیم می رفتیم که دیدیم یه خانم کناره خیابون ایستاده که ظاهره مناسبی نداشت ما هم از سره شیطنت رفتیم...
-
دوستی..
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 22:11
با سلام... دل من دیر زمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است مثله یک نیلوفر و ناز ساقه ترد ظریفی دارد بی گمان سنگ دل است آن که روا می دارد جان این ساقه ی نازک را دانسته می آزارد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 22:43
دل دادگی... دل دادگی و هزاران گرفتاری بعدش داری تو این خیابونهای همین شهر راه می ری بی خیال از همه چیز .نه شایدم برای کارهای دیگه یهو یکی زیر چشمی نگات می کنه تو هم نه یک دل هزار دل عاشقش می شی. دیگه شب و روزت می شه اون و برای چند مدتی اون نگاه و اون محل را فراموش نمی گنی دلدادگی ها فرق می کنه از نوع پسرونه و از نوع...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 22:03
با سلام ظلمت شکافت.زهره را دیدمیم و به ستیغ بر آمدیم آذرخشی فرود آمد.و ما را در نیایش فرو دید لرزان گریستیم . خندان .گریستیم رگباری فرو رفت : از در همدلی بودیم سیاهی رفت . سر به آبی آسمان سودیم .در خوره آسمانه شدیم..... سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم سکوت ما بهم پیوست و ما....ما شدیم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 17:05
با سلام اینم برای همه مادران.. که زیادی توجه دارن به ... Mama said گفت مادر مادرم به درستی من را آموزاند آنگاه که جوان بودیم که زندگی کتابی است باز . پسرم نا تمام رهایش مکن فروزان ترین شعله تند تر می سوزد این است آنچه از او شنیدم دله پسر در گرو مادر است ولی باید راهم را بیابم دلم را رها کن.. بگذار پسرت بزرگ شود دلم را...